شنیدم گفته ای یاری نخواهم به آسانی مراد دل ندانم
بسی حیران شدم در این دو ساله ندانم من که حیرت را چه نامم
سخن ها روان کردی که باشد مرا بهتر چنین حالی که آنی
مگر در تن بماند این سر و وضع که تا یابم کسی را بهتر از قبل
نمی گویم گهرها بیخته ای تو صدف وار و گهر باران شدی تو
چو باشم در خیالت چون هوایی سحرخیزان شباهنگام باری
همی آیم که تا با تو بگویم ولی ای داد که درها بسته ای تو
اگر روزی کنی در را تو نابود شکرها یا نمک ها آیدت زود
شکر عشق است نمک میزان این حال
شکر حب است نمک محبوب این حال
شکر شیرین شود از لحظه ای بار نمک افزون کند تشنه را یار
اگر در غار اگر در خانه ای تو برون از در ندانی سایه ای تو
درختان
کوه ها
بستان و بلبل
کند آواز خود را پیش تو گم
درخت از سبزی ات
باران لطافت
ولی وای از همین حال و ندامت
اگر داری تو باور گویمت راست که در فالت چنین ها دولتی خواست
همه از لولو و مرجان فراوان همه بستان یکی اندر دگر آن
چنین وصفی ندانم من چه گویم که در قرآن به الرحمن رسانم
به صد لوح و بصر اقدام کردم که تا شاید دلی را شاد کردم
به آهنگی به سازی یا نوایی که می گوید تو را آن کل محبوب
فبای الاء ربکما تکذبان
سخن عشق باکه بگویم نه گوش گوش دارد نه خیال آشنایی زیر لب زمزمه عشق جاری لب وجان از عشق او خماری اشعار شما آنقدر دلتشین هستن که به من ناشی جرات نوشتن میدهن