دلگیر و نفس گیر از خواب پرید
هر چه اندیشه نمود
تا که بر یاد آورد علتش را
ندید و نشنید!
خبری آورد نسیم
تازه فهمید چرا
سر ِ صبحی
بعد از آن ناشتایی
چای داغ و نان گرم
به سراغ دل ِ تنگش نرسید
پای گذارده بر نفسی
بی هیچ فکر
از خودش بی تاب شد و در درونش چنین باز آورد
پس چرا می گویند : آنکه نمی داند هم
با همه سهو و ندانستن ها
باز پای در گرو ِ حق دارد
نه خدایی
که
حق النّاس !!!
این مرا بیش از پیش
به ناداری و دارایی ِ دل
آاگاه نمود.
دل من باز برای یادت....دیده میشوید وباخودگوید:
هوسی بود که تو
سیب سرخ عشق را از دلم دزدیدی.....
اخرین درد مرا نوشم باد....تا سراغ دل تنگم نروم.....
زیبای کلامتان مرا وادار کرد بدیه چیزی بنویسم...عذر تقصیر
آری
نمیشود گفت سهل!
ولی هم نمی شود دشوار نامیدش!
بلکه پیچیده!