به نام دوست

و تنها اوست که می داند . . .

به نام دوست

و تنها اوست که می داند . . .

کهن نوشته

این چه می بینید، گزیده ای از اولین سایش قلم است

که در خاکروبه های کاغذی خاطراتم یافتم.


قلم رنگ در دستش

نمی خواستم رنگی شوم

با لبخندی قلم در رنگ نمود

من

هنوز هم نمی خواستم رنگی شوم

این بار لبخندش در دلم مزه کرد

گفتم: نقاشی؟

گفت: نگارگرم

شنیده بودم، هرکس را عاشقانه دوست داشته باشی

می توانی بگویی:

قدمت بر چشمانم

می خواستم، عاشقانه

عاشقانه شوم

پس به زیر پاهایش

چشمم را نهادم.

این است که چشمانم رنگی است.


و دوستی عزیز با هدیه ای سترگ

همچون نور

تابید

بر آیینه ام.   


              نشو آهنگین کلمات پس از دیدن کتاب مهربان دوستم که نامش خود شعری است:

                                        این همه کلمه را باید نگاهت کنم.



قلم


بر سر کوه قاف

                  لحظه لحظه

                                  منتظر است

                                                   کلماتی را که نشان از سیمرغ دارد.




هدهد افکار ما . . .

رنگی از نور و صفا

روشن ِ نور 

حیات ِ پنجره است 

و نسیم ِ صبح ِ سحر 

قدرت استشمام. 

روزهایی است که آغاز ِ فروغش دنیایی است 

دنیایی به رنگ عقبی. 

عاقبت نیز همین خواهد بود 

زیبا 

سبز 

دلنشین وُ آرام 

ماننده ی صبحی که ترا 

خالق ِ سرّ وُ سحر 

بیدار کند 

نرم تر از احساس 

نور 

در آغوش کشد جانت را 

وَ تو 

معصوم و زلال 

تنها، چشم در چشم سحر 

بی خبر از گذر وُ ثانیه ها 

نفسی تازه کنی 

به عمق ِ هستی 

عاقبت  

زیباست، آری 

ماننده ی صبح.

بی توجه به اطراف

لحظه ها می گذرد 

در نگاه تو وُ من 

فرق دارد  

دویدن 

پرواز 

من به شوق دیدار 

تو ز ترس وُ وحشت 

می نگاری 

می نویسی 

می خوانی 

طرح می زنی از نو 

امّا 

تفاوت دارد 

سبزه از دیدِ شما 

تا حیات از دیدِ . . . 

بهتر است هیچ نگفت. 

شد خاموش 

بی صدا 

بی فریاد 

مرده  

آری 

بهترین راه همین است آری 

مرده را 

نه سوالی 

نه دلیلی 

نه به کلی حالی 

بهترین است 

آری

ژرف

 

 

  و قسمت چنین گشت که نگار 

در پس آیینه پنهان باشد . . .