به نام دوست

و تنها اوست که می داند . . .

به نام دوست

و تنها اوست که می داند . . .

افشانه  

سیمایش را عوض کرد 

آبی بر رخش زد وُ چشمان من بر صورتش بازتر شد 

صاف تر از قبل 

پنجره ی اتاقم را سحر 

زدودم  از  روزمرّگی 

فهمم نیز . 

حال ؛ هم ، زیباتر است 

هم زیبا بین تر 

که می فهمم 

هرگاه 

پنجره ی تنم را آب و جارو می کنم 

دلم 

حالم 

روزگارم 

تازه می شود 

چون شعر 

پُر آوازه .

دوربین هستی

تبسمی کن 

آیینه را با لب ِ خندت متفاوت نما 

 

 

هر  که ترا می بیند  

آیینه ای است تمام نما از وجودت 

 

خواهشم این است 

سیب را بر لبت آشنا کن 

سیب 

سیب

لیوانم از بستنی لبریز 

و دستانم .

پیراهنم پر ز عطر ِ استشمام 

و چشمانم . 

دیوارهای اطرافم سر بلند 

و ایمانم . 

ای دریغ 

شیرینی ، گلاب و آزادی 

همه وُ همه 

میسر دنیای ِ توست 

 

کااااااش هستی ام را با ذره ای از خاکت 

 

یا هر چه ، خود بخواهی ؛ 

 

 

 

 

 

آری ، همین مرا بس. 

 

هر چه ، تو بخواهی. 

دستم بگیر

ای کاش دوباره ات بودم 

 

مکرر 

 

از تکرار ، تکرار ؛ تکرار 

 

لحظه ای ، حتا آنی 

 

ماننده ی قطرات باران