به نام دوست

و تنها اوست که می داند . . .

به نام دوست

و تنها اوست که می داند . . .

سال ها طلب نمودیم

تا مارا همنشینی نیکو قسمت نماید

سال ها گذشت

فهمیدیم

آنچه خواستیم

با لطافتش چنان غیر آمد

که از سر غیرت ما را همنشین غیر قرار داد

حال می فهمم

چه

جاهلانه دعایی کرده ام

وقتی تو را

هر آن

همراه دارم

طلب از همنشین نمایم


از کرده و دیده ام

بارها توبه

ای نزدیک تر از هستی 


 سیاه تر از سیاهی



روزگار انسانی است



که دل به دریا نزد



و با خود گفت: دچار یعنی عشق



مشکل یعنی روح



و زشتی یعنی زیبایی



و بتی ساخت به بزرگای پاکی



و چشم بست بر هر چه آن را مهر می نامید



و خدا . . .



نمی دانم



آیا هست؟



به آن شکلی که می خواهمش



و به آن حالی که دوست دارمش



این را بارها با خود زمزمه می کنم



وقت خواب


در هنگام شاواسان


و همین حالا، پیش روی تو