به نام دوست

و تنها اوست که می داند . . .

به نام دوست

و تنها اوست که می داند . . .

فانی باقی

عهد می شکنی 

تا عقد نو کنی این بی سامان حال را 

لحظه ای چنان نور داری 

تا تمام هستی را روشن کنی 

و هنگامی چشم بر نور می بندی 

 

ترا این سان که می بینم 

انسانی هستی پیدا نکرده نشان 

یا 

باخبر نگشته از حال 

بیا تازه کن عهدت امّا با عقد عهدی جدید 

چون آب ِ کوزه 

که در دریا گم گردد. 

قطره ای از ابر رسیده بر دل ِ اقیانوس ِ دل 

یا اشعه ای باز رفته بر آفتاب  

گم، امّا جاودان گرد 

آن هنگام 

خواهی گفت: 

بر سر تربت ما گر گذری همّت خواه 

که زیارتگه رندان جهان خواهد بود . . .

سهل نیست.

 

دلگیر و نفس گیر از خواب پرید 

هر چه اندیشه نمود 

تا که بر یاد آورد علتش را 

ندید و نشنید! 

 

خبری آورد نسیم 

تازه فهمید چرا 

سر ِ صبحی  

بعد از آن ناشتایی  

چای داغ و نان گرم

به سراغ دل ِ تنگش نرسید 

پای گذارده بر نفسی 

بی هیچ فکر 

از خودش بی تاب شد و در درونش چنین باز آورد 

 

 

پس چرا می گویند : آنکه نمی داند هم  

با همه سهو و ندانستن ها 

باز پای در گرو ِ حق دارد  

نه خدایی 

که 

حق النّاس !!! 

 

 

 

این مرا بیش از پیش  

به ناداری و دارایی ِ دل  

آاگاه نمود.