به نام دوست

و تنها اوست که می داند . . .

به نام دوست

و تنها اوست که می داند . . .

لذیذ

تازگی ها  

از خودم حیرت می کنم 

چای می آورم 

می ریزم 

با هزاران اشتیاق 

شیرینش می کنم 

امّا 

یک ساعتی می گذرد 

می بینم 

لیوان ِ چای دست نخورده است ! 

فکری می کنم 

قلمِ در دستم 

دوباره  

صدایم می کند 

می نویسم 

 

 

 

 


 

دوست دارمش 

از کجا شروع شد ، نمی دانم 

چند سالی است با لذّت 

در دست می گیرمش 

نگاهش می کنم 

حتا  بعضی وقت ها 

یادم می رود 

آن را مزه مزه کنم 

آب نبات ِ گردی  

با دوایر رنگی 

بر زمینه سفید 

 

 

دهنم آب افتاد 

 

 

نامش 

 

توپولوژی است 

 

رشته ای آکادمیک ؟ 

 

گرایشی ؟ 

 

نه نه 

آب نبات ِ چوبی است 

که سال هاست 

بدستم داده اند 

تا خاطرات ِ کودکیم 

خوشمزه گردد 

راستی 

جالبش این است 

هر چه از آن می خورم 

تمام نمی شود 

شاید هم مثل چای و لیوان 

فراموشش کرده ام 

هر چه که هست 

سال هاست با نامش 

مزّه اش 

حالش 

زندگی می کنم 

آب نبات است دیگر !!!

مهر

جاروی کوچکی دارم

که چندگاهی

تکّه های ریز ِ علم را

که از دستِ فکر معلّمانم می ریزد

جمع می کنم وُ

در دفتر ِ خاطرم

مثلِ  دسته گلی خوشبو

نگاهش می دارم

آبش می زنم

تا تر و تازه بماند

گل عزیزست

غنیمت شمریدش صحبت . . .

شادی زهره جبینان

این تلخی باید چشیده شود 

تا که شیرینی از آن حاصل شود 

شکّرین خاطر پس از دشواری است 

خوابِ شیرین 

از پس ِ روز بلند وُ کاری است 

نقابم را ندیدی تو؟

زبان در دم گره خوردست. 

گوش هم  

زبان را هیچ نشنیدست 

نگاهم در به روی هر کسی بسته است 

چه غمگین است ! 

قصّه مردی که در تنهایِ تنهایی 

ترا هم دوش می دانست 

درست این است 

باغبان 

باغِ پر از آن میوه هایِ پاک و زیبا را 

به یک دم 

خشک می بیند 

درست این است 

این زمستان است !

بهاری در پی اش باید که باشد 

لیک می مانم 

چنین خوابی مگر بیدار خواهد شد؟ 

مگر سبزی تواند این سیاهی را فرا گیرد؟ 

سیاهی نیست 

آااهی نیست 

این زردیِ رخِ یاری است که از قلب و دغل پر بود 

سیاهی نیست 

این آن دمِ نازک بخاطر گشتنِ دل با پریشانی است 

همان آاااانی 

که بشکستی 

سیاهی از همان آغاز  

شروعی بی ثمر دارد. 

نمی دانم در این حال وُ در این فرصت 

کدامین قصه را از نو بگیرم تنگ  

در آاااغوش 

همین بود و همین 

آااااری 

صدا در آن شبِ تاریکِ دستانت 

فسرد وُ با همه گرمی 

بمرد وُ در گلو خشکید. 

همه اصوات می میرند؟ 

عدم در آن دمِ بی دم! 

اگر آنقدر فریادم 

سکوتِ پر غمی می ساخت 

چنان در این جهان فریاد می دارم 

که هر برگی صدایِ برگِ دیگر را 

از فراسویِ نظامی دیگر  

از سویی 

بیاشامد 

و یا عطرِ گلِ باغی  

به گوشِ بلبلی خیزد 

چنین ساکت 

که آن مور وُ آن حکیم پر ز حکمت  

از سرِ تعظیم باز آااید 

ولی این بار . . . 

 

نمی دانم 

یا شاید 

می ترسم 

چرا که هر چه هم باشد 

ترا من دوست می دارم. 

 

 

سخن اینجا 

به پایان  

بااااز 

آغازی 

طلوعی 

نقطه ای 

سازی 

می خواهد 

سخن دَردست وُ درمانش ؛ مگر گوشی 

که با  هوشی فراوان 

باز گیرد از سرِ خط 

باااااااز 

سخن از عشق وُ نفرت را .

-که این معنا از آن قصّه برایم باز آمد- 

فرزندِ عشــــــــــــــــق 

نافرجام فرزندی 

به نامِ کین 

که ای کاشش فرو می رفت 

از همان جایی 

که آغازش 

شروعِ این نوشتن بود خواهد داشت !!! 

 

 

و این آغازِ پایانی است بی پایان!

نا دیدنی

کلمه ؛ کلمه 

حرف ؛ حرف 

هجا ؛ هجا 

بخش می کنم زندگی را 

تا آ آنی 

لحظه ای 

حااالی  

         دریابم 

                      ترا 

 


 

 

ای که دیدارت میسّر نیست ما را