مدتی است با نور انس دارد چشمم
رنگش هر چه باشد
نور است نور
شنیده ام
علم نور است و . . .
همین است که کتاب هایم را این روز ها بیشتر دوست دارم
چون هر چه هست و نیست را به دیده هایم می گویند
حال این منم و تنها من
که با کمی دقت
یا شاید هم
همت
راز کلماتشان
احساس وجودشان
و خود ِ خودشان را می شناسم
سرما بیداد می کند
زمستان است
گاهی نمه ابری
بعد از آن
تابش ِ نوری
ماه هم سایه ات را تاب نیاورد
داستان
قصه آدم هایی است
که زیر ِ تابش ِ خورشید ِ وجودت
می لرزند
چون درختی امروز
فراموشی
نعمتی بس شگرف است
ولی
کاش یأس را از خاطره یاد
با مشتی یاس عوض می کردیم
و به عطرش عادت
چون فراموشی ِ خاک
سردی ِ انسان را
و به امّید ِ بهار
گل کند خانه ی ما
دل ِ ما .
این بهاران جاویدان . . .