به نام دوست

و تنها اوست که می داند . . .

به نام دوست

و تنها اوست که می داند . . .

سخن دل با تو گفتنم هوس است

شنیدم گفته ای یاری نخواهم        به آسانی مراد دل ندانم  

 

بسی حیران شدم در این دو ساله    ندانم من که حیرت را چه نامم  

 

سخن ها روان کردی که باشد        مرا بهتر چنین حالی که آنی 

 

مگر در تن بماند این سر و وضع    که تا یابم کسی را بهتر از قبل 

 

نمی گویم گهرها بیخته ای تو    صدف وار و گهر باران شدی تو  

 

چو باشم در خیالت چون هوایی    سحرخیزان   شباهنگام    باری  

 

همی آیم که تا با تو بگویم    ولی ای داد که درها بسته ای تو  

 

اگر روزی کنی در را تو نابود    شکرها یا نمک ها آیدت زود 

 

شکر عشق است نمک میزان این حال 

      

 شکر حب است نمک محبوب این حال 

 

شکر شیرین شود از لحظه ای بار     نمک افزون کند تشنه را    یار 

 

اگر در غار اگر در خانه ای تو     برون از در ندانی سایه ای تو 

 

درختان 

 

کوه ها 

 

بستان و بلبل 

 

کند آواز خود را پیش تو گم 

 

درخت از سبزی ات 

 

باران لطافت 

 

ولی وای از همین حال و ندامت 

 

 

اگر داری تو باور گویمت راست    که در فالت چنین ها دولتی خواست  

 

همه از لولو و مرجان فراوان     همه بستان یکی اندر دگر آن 

 

چنین وصفی ندانم من چه گویم    که در قرآن به الرحمن رسانم  

 

به صد لوح و بصر اقدام کردم     که تا شاید دلی را شاد کردم  

 

به آهنگی  به سازی  یا نوایی      که می گوید تو را آن کل محبوب 

 

  

فبای الاء ربکما تکذبان 

 

 

 

از نو

تفاوتش 

تفاوت چاه  و چشمه ست 

چشمه می جوشد و چاه حفظ می کند 

اما شباهتش 

جذاب است 

هر دو حیات را هدیه می دهند. 

 

به!      چه حیاتی است وقتی 

چشمه ای در دل چاه 

خنک کند جگر تفدیده ای را

صبح است ساقیا

جان ِ جانانم

بیا ، صبحی ؛ دگرگون باشیم

زودتر از خود بیدار شویم

قدمی

آوازی

بلکه سازی بزنیم

سر سلامت بدهیم

بهار وُ

گل وُ

سحر وُ

در آخر

خود

بهاری بشویم

خالی از

واهمه ی زردی

بی سبزی

شادتر

از

همه ی

هستی

حتا برای ِ صبحی

سحرخیز شویم .