به نام دوست

و تنها اوست که می داند . . .

به نام دوست

و تنها اوست که می داند . . .

نقابم را ندیدی تو؟

زبان در دم گره خوردست. 

گوش هم  

زبان را هیچ نشنیدست 

نگاهم در به روی هر کسی بسته است 

چه غمگین است ! 

قصّه مردی که در تنهایِ تنهایی 

ترا هم دوش می دانست 

درست این است 

باغبان 

باغِ پر از آن میوه هایِ پاک و زیبا را 

به یک دم 

خشک می بیند 

درست این است 

این زمستان است !

بهاری در پی اش باید که باشد 

لیک می مانم 

چنین خوابی مگر بیدار خواهد شد؟ 

مگر سبزی تواند این سیاهی را فرا گیرد؟ 

سیاهی نیست 

آااهی نیست 

این زردیِ رخِ یاری است که از قلب و دغل پر بود 

سیاهی نیست 

این آن دمِ نازک بخاطر گشتنِ دل با پریشانی است 

همان آاااانی 

که بشکستی 

سیاهی از همان آغاز  

شروعی بی ثمر دارد. 

نمی دانم در این حال وُ در این فرصت 

کدامین قصه را از نو بگیرم تنگ  

در آاااغوش 

همین بود و همین 

آااااری 

صدا در آن شبِ تاریکِ دستانت 

فسرد وُ با همه گرمی 

بمرد وُ در گلو خشکید. 

همه اصوات می میرند؟ 

عدم در آن دمِ بی دم! 

اگر آنقدر فریادم 

سکوتِ پر غمی می ساخت 

چنان در این جهان فریاد می دارم 

که هر برگی صدایِ برگِ دیگر را 

از فراسویِ نظامی دیگر  

از سویی 

بیاشامد 

و یا عطرِ گلِ باغی  

به گوشِ بلبلی خیزد 

چنین ساکت 

که آن مور وُ آن حکیم پر ز حکمت  

از سرِ تعظیم باز آااید 

ولی این بار . . . 

 

نمی دانم 

یا شاید 

می ترسم 

چرا که هر چه هم باشد 

ترا من دوست می دارم. 

 

 

سخن اینجا 

به پایان  

بااااز 

آغازی 

طلوعی 

نقطه ای 

سازی 

می خواهد 

سخن دَردست وُ درمانش ؛ مگر گوشی 

که با  هوشی فراوان 

باز گیرد از سرِ خط 

باااااااز 

سخن از عشق وُ نفرت را .

-که این معنا از آن قصّه برایم باز آمد- 

فرزندِ عشــــــــــــــــق 

نافرجام فرزندی 

به نامِ کین 

که ای کاشش فرو می رفت 

از همان جایی 

که آغازش 

شروعِ این نوشتن بود خواهد داشت !!! 

 

 

و این آغازِ پایانی است بی پایان!

نا دیدنی

کلمه ؛ کلمه 

حرف ؛ حرف 

هجا ؛ هجا 

بخش می کنم زندگی را 

تا آ آنی 

لحظه ای 

حااالی  

         دریابم 

                      ترا 

 


 

 

ای که دیدارت میسّر نیست ما را

گفتم ای جان و جهان دفتر گل عیبی نیست          گر شود فصل بهار از می ناب آلوده 

 

 

 

 

 

 

چشمانش را می شناسم 

دیدگانش چون آیینه ای پاک 

 

می آید 

می برد 

می خواند 

نوازشت می کند 

می داند . 

هر چند التماسش می کنم ؛ باز هم . . . 

 

آلوده را 

پالوده کردن    کار ِ اوست 

 

می شناسی اش؟ 

شعـــــــــــــر را می گویم 

چون آب 

پاکِ پاکِ پاکت می کند 

چون آب 

 


وقتش نرسیده 

هر چند هستند 

گل ها ، درختان ، چلچله ها 

امّا هنوز خانه نکرده در دلش 

ترانه ای 

شعری . 

قدمت بر چشمم

خانه ای است کاه گلی 

سقف آن ؛ تیرک چوبی 

فرش آن زیلویی از برگ 

درکنارش حوض ِ آبی 

حوض ِ آبی ؛ آبی  

شمعدانی دارد در حیاطش 

گل آن رونق ِ این خانه و      من 

تماشاگری از دور  

که می آیم و هر چند گهی قلمی می سازم 

از همان تکّه زغالش 

 

 

مجمر ِ آتش ِ آن ؛ پر از آن کلماتی است 

که هنوز چشـــــــــــــــم در راه ِ کسی است  

تا بیاید 

بگیرد قلمی 

باز گوید 

معرفتی 

در ِ آن  رو به حقیقت باز است 

 

 

 

 

 

خانه ای زیباست     خانه ی کاه گلی . . .

صبح ِ زیبایی است دلم!

بامدادن که ز خلوتگه کاخ ابداع                      شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع 

بر کشد آینه از جیب افق چرخ و در آن                         بنماید رخ گیتی بهزاران انواع 

 


 

 

 

باب ِ رحمت  

 

آن ِ شادی 

مست ِ مست  

 قطره قطره 

می شود آری چو باران 

 . 

هست ِ هست