به نام دوست

و تنها اوست که می داند . . .

به نام دوست

و تنها اوست که می داند . . .

رها چون نور

موسیقی رفتن 

جنبه هایش چونان رنگین کمان 

از سویی رهایی 

و از دیگر سو، جدایی 

موج می زند هر یک در دل ِ بینندگانش 

زیباست آسوده گشتن 

و دشوار است 

دلبستگی ها را رها گفتن 

گویی از همان آان 

هزاران سال، قرن، هزاره  

فراقت داری 

و زین سو اینان 

هزاران بار  

سنگینی. 

سینه ام را برای رهایی هزاره های ِ آتی 

آماده کردم 

این به یادم آمد: 

بَه چه نرمُ ، دلنشین است آهنگ ِ بال هایت  

پروانه 

و چشم نواز است لاجوردی رنگ ِ خودکارم  

 

این ها که می بینی 

لمحه ای از لحظه ی آزاد و رها گشتن بود جانا 

 

من خود به چشم ِ خویشتن       دیدم که جانم می رود 

 

تولدت مبارک 

ای فرخنده 

رها گشته 

                                   

 

 

                                    آزاده . . .

فانی باقی

عهد می شکنی 

تا عقد نو کنی این بی سامان حال را 

لحظه ای چنان نور داری 

تا تمام هستی را روشن کنی 

و هنگامی چشم بر نور می بندی 

 

ترا این سان که می بینم 

انسانی هستی پیدا نکرده نشان 

یا 

باخبر نگشته از حال 

بیا تازه کن عهدت امّا با عقد عهدی جدید 

چون آب ِ کوزه 

که در دریا گم گردد. 

قطره ای از ابر رسیده بر دل ِ اقیانوس ِ دل 

یا اشعه ای باز رفته بر آفتاب  

گم، امّا جاودان گرد 

آن هنگام 

خواهی گفت: 

بر سر تربت ما گر گذری همّت خواه 

که زیارتگه رندان جهان خواهد بود . . .

سهل نیست.

 

دلگیر و نفس گیر از خواب پرید 

هر چه اندیشه نمود 

تا که بر یاد آورد علتش را 

ندید و نشنید! 

 

خبری آورد نسیم 

تازه فهمید چرا 

سر ِ صبحی  

بعد از آن ناشتایی  

چای داغ و نان گرم

به سراغ دل ِ تنگش نرسید 

پای گذارده بر نفسی 

بی هیچ فکر 

از خودش بی تاب شد و در درونش چنین باز آورد 

 

 

پس چرا می گویند : آنکه نمی داند هم  

با همه سهو و ندانستن ها 

باز پای در گرو ِ حق دارد  

نه خدایی 

که 

حق النّاس !!! 

 

 

 

این مرا بیش از پیش  

به ناداری و دارایی ِ دل  

آاگاه نمود.

مسجدم را یافتم

 

مدتی است با نور انس دارد چشمم 

رنگش هر چه باشد 

نور است نور 

شنیده ام 

علم نور است و . . . 

 

همین است که کتاب هایم را این روز ها بیشتر دوست دارم 

چون هر چه هست و نیست را به دیده هایم می گویند 

حال این منم و تنها من 

که با کمی دقت 

یا شاید هم  

همت 

راز کلماتشان 

احساس وجودشان 

و خود ِ خودشان را می شناسم

سوز می آید.

سرما بیداد می کند 

زمستان است 

گاهی نمه ابری 

بعد از آن 

تابش ِ نوری 

ماه هم سایه ات را تاب نیاورد 

داستان 

قصه آدم هایی است 

که زیر ِ تابش ِ خورشید ِ وجودت 

می لرزند 

چون درختی امروز 

فراموشی  

نعمتی بس شگرف است 

ولی 

کاش یأس را از خاطره یاد 

با مشتی یاس عوض می کردیم 

و به عطرش عادت 

چون فراموشی ِ خاک 

سردی ِ انسان را 

و به امّید ِ بهار 

گل کند خانه ی ما 

دل ِ ما . 

 

 

 

این بهاران جاویدان . . .