-
زلزله
شنبه 13 دیماه سال 1393 06:29
مدتی است جانم، نماز آیات می خواند. از مهابت زلزله ی بزرگ دلم. زلزله ای به بزرگای رشته های اعتقادم. زلزله ای که مرکزش ایمانم و پس لرزه هایش را احساسم تخمین زده ام. زلزله ی زمینی، خاک آلود و در دل، رمز آلود است چه رمزها که مرموز گشت وُ چه راز ها که سر بر مُهر بماند. چه بزرگان که مدفون گشتند وُ چه طبیبان که نامعلوم گشت...
-
از خود بیگانه
جمعه 28 آذرماه سال 1393 23:53
نفس نفس زنان رسید خواب آشفته، دیده ای؟ هیچ نگفت صدا در چشم ترش شکست. تازه فهمیدم خواب ندیده رویا نیست حقیقتی است که در آینده ای نزدیک واقع می شود. اشکش را پاک نکردم شاید تا دوباره به خواب رود اما دیگر بیدار شده بود از همیشه بیدارتر مانند طلوع خورشید پس از شب یلدا آری واقعیت داشت دیگر نبودم تا اشکی ریخته شود
-
بی خودتر از خویش
پنجشنبه 23 مردادماه سال 1393 15:50
به عبور ثانیه ها بارها آگاهی را به نفَس داده ام تا شاید ادراک نبود توان را در حس مشترک با خود بیابم لیک جز قبولِ این حس که ناتوانم احساسی ندارم . . .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 تیرماه سال 1393 22:27
سال ها طلب نمودیم تا مارا همنشینی نیکو قسمت نماید سال ها گذشت فهمیدیم آنچه خواستیم با لطافتش چنان غیر آمد که از سر غیرت ما را همنشین غیر قرار داد حال می فهمم چه جاهلانه دعایی کرده ام وقتی تو را هر آن همراه دارم طلب از همنشین نمایم از کرده و دیده ام بارها توبه ای نزدیک تر از هستی
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 تیرماه سال 1393 00:10
سیاه تر از سیاهی روزگار انسانی است که دل به دریا نزد و با خود گفت: دچار یعنی عشق مشکل یعنی روح و زشتی یعنی زیبایی و بتی ساخت به بزرگای پاکی و چشم بست بر هر چه آن را مهر می نامید و خدا . . . نمی دانم آیا هست؟ به آن شکلی که می خواهمش و به آن حالی که دوست دارمش این را بارها با خود زمزمه می کنم وقت خواب در هنگام شاواسان و...
-
مسبّب الاسباب
دوشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1393 22:34
می فرماید: دیده ای خواهم سبب سوراخ کن تا حجب را برکند از بیخ و بن زشت می نماید وُ زیبا می بینی سرخ می گوید وُ سبز می شنوی پس اگر با حالِ دل بگوید، چه؟
-
سفرنامه
چهارشنبه 6 فروردینماه سال 1393 21:41
سفر سیری است در حالِ مکان و سیاحتی است در متن زمان نو به نو آن چنان که مسافر در سفر جاری است و اشتیاق دیدارها، می کشاندش به مقصدهایِ دور از این است که سفر را می پسندند آنان که اهل کشف و یافتنِ حقایقِ سبزُ سرخُ سپیدند سبزیِ مناظر نو سرخیِ آتش نور و سپیدیِ چشمان خیره به فهم. سفر را مبداء آغازی نو می بینم و در آرزویِ سفر...
-
گلستان
سهشنبه 29 بهمنماه سال 1392 11:03
مدتی است با گل ها، سبزی وُ برگ ِ نو وُ بلبل ها آمیخته لحظات درون ِ چشمم گرچه اینجا زمستان است لیک گِلی خوش بوی در حمّام روزی رسید از دست محبوبی بدستم بدو گفتم: که مشکی یا عبیری که از بوی دلاویـــــز تـــو مستـــــم بگفتا: من گِلی ناچیز بودم ولیـــکن مدّتی بـــا گُــــل نشستم کمال همنشین در من اثر کرد وگرنه من همان...
-
بی . . .
پنجشنبه 26 دیماه سال 1392 14:13
عجب می آیدم از هستی تو در اندیشه ای دیگر و او چنان میان پرده ای می سازد که تا صد سال دیگر هم فکرش را نتوانی کرد. . . . تنها این سوال می ماندم در ذهن در این بازی کدامین است فرجامم ؟؟؟
-
یادی از قیصر امین پور
شنبه 21 دیماه سال 1392 23:56
دل گفت: مرا علم لدنی هوس است تعلیمم کن، گرت بدان دسترس است گفتم که الف، گفت دگر هیچ مگوی در خانه اگر کس است یک حرف بس است. شیخ عزالدین محمود کاشانی متوفی 735 هجری
-
درد و درمان هم ازوست
دوشنبه 9 دیماه سال 1392 22:14
می شکافد تک تک ِ ذرّاتِ دلت را بعد از آن هر که شد محرم ِ دل در حرم یار بماند معنا می یابد در دلت جانت نگاهت
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 فروردینماه سال 1392 11:35
هنگامه ی بلا گویی لحظه لحظه ی وجودت را نشانت می دهند. توبه می کنی تمام لحظه لحظه ها را لیک خروش بلا آشفته ات می کند دردم توبه می شکنی بلا را بهانه می کنی وُ هر چه کرده ای را از نو لحظه لحظه پر خروش تر تکرار می کنی ای کاش در همان دم جان از زبان خالی شود تا آاااشفته دریایت کناره اش ساحلی گردد آرامِ آرامِ آااااااارام
-
اندیش اندیش اندیش
جمعه 4 اسفندماه سال 1391 11:24
بارها فکر می کردی مگر چنان شود عاقبت کار چنین شد که مولانا جلال الدین گفت: تدبیر کند بنده و تقدیر نداند تقدیر خداوند به تدبیر نماند
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 دیماه سال 1391 11:57
فرصتی است فارغ بال بودن قدرش بدانیم . . .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 مهرماه سال 1391 14:17
مدتی است قلمم نگاهم گشته می نویسم برای تو در نوشته هایم موج می زد آدمی لیک امروز تنها برای خویش می نویسم غرور از قلمم پیداست خودپرستی به رنگ . . .
-
کهن نوشته
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1391 13:44
این چه می بینید، گزیده ای از اولین سایش قلم است که در خاکروبه های کاغذی خاطراتم یافتم. قلم رنگ در دستش نمی خواستم رنگی شوم با لبخندی قلم در رنگ نمود من هنوز هم نمی خواستم رنگی شوم این بار لبخندش در دلم مزه کرد گفتم: نقاشی؟ گفت: نگارگرم شنیده بودم، هرکس را عاشقانه دوست داشته باشی می توانی بگویی: قدمت بر چشمانم می...
-
قلم
سهشنبه 13 تیرماه سال 1391 14:04
بر سر کوه ق اف ل حظه لحظه م نتظر است کلماتی را که نشان از سیمرغ دارد. هدهد افکار ما . . .
-
رنگی از نور و صفا
سهشنبه 2 خردادماه سال 1391 06:27
روشن ِ نور حیات ِ پنجره است و نسیم ِ صبح ِ سحر قدرت استشمام. روزهایی است که آغاز ِ فروغش دنیایی است دنیایی به رنگ عقبی. عاقبت نیز همین خواهد بود زیبا سبز دلنشین وُ آرام ماننده ی صبحی که ترا خالق ِ سرّ وُ سحر بیدار کند نرم تر از احساس نور در آغوش کشد جانت را وَ تو معصوم و زلال تنها، چشم در چشم سحر بی خبر از گذر وُ...
-
بی توجه به اطراف
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1391 02:37
لحظه ها می گذرد در نگاه تو وُ من فرق دارد دویدن پرواز من به شوق دیدار تو ز ترس وُ وحشت می نگاری می نویسی می خوانی طرح می زنی از نو امّا تفاوت دارد سبزه از دیدِ شما تا حیات از دیدِ . . . بهتر است هیچ نگفت. شد خاموش بی صدا بی فریاد مرده آری بهترین راه همین است آری مرده را نه سوالی نه دلیلی نه به کلی حالی بهترین است آری
-
ژرف
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1391 21:24
و قسمت چنین گشت که نگار در پس آیینه پنهان باشد . . .
-
ژرف
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1391 21:23
به هوای باران خورده به چشم های اشک دیده و به لبان تفتیده گفته خواهد شد وُ شنیده شده است: حقیقت وزین تر از آن است، که ظاهر گردد بر آب. سبب سوز دیده ای باید
-
چند قدم پیش تر
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1391 12:17
چلچراغ بیشه ی تنهایی یاد آنهایی است که در مشق دلت بارها دیکته کردی و نوشتی از نو و چه حیرت آور حتا در همان روزهای ِ نخستین خط ِ تیره با مداد قرمز آشنا شد در یادت. که اگر سرخ بخوانی شقایق و اگر ناسرخ بدانی داغی است لکه لکه بر لاله. تنهایی داستان حیرت ُ قصّه ی بی پایانی است صفتی بالایی است، آری لیک در دستان من و تو جز...
-
رندی کن
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1391 13:50
کلمات را پاک تر از آن دان که دستاویز شخص گردد کلمه رسولی است لیک رسالتش جز به پاکی و شرافت نباشد پس دل شوی تا دیده ات از آنچه نادرست گذشته عاری گرددُ با هوشی دگرگون تماشا نشیند هر حرف کلمه را
-
بهار بهار
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1391 15:33
در آتش سوخت خار خاشاک به باران سبز گشته این بهاران به دیدار و ادب هر آان وجودت شده همرنگ مهر عندلیبان بگویم آنچه کردی تو تماشا به شاخ سبز و پر بار درختان یکایک پر گهر پر از صَدای شده جانا بهار اندر بهاران گذری از آتش مهر الهی در آخرین چهارگانه ی سال تا لحظه لحظه ی یاد بهار . . .
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1390 01:57
به تو می اندیشمُ و با خود می گویم: حرفی ندارم ندانسته که این خود حرفی است حسابی . . .
-
رها چون نور
دوشنبه 3 بهمنماه سال 1390 15:39
موسیقی رفتن جنبه هایش چونان رنگین کمان از سویی رهایی و از دیگر سو، جدایی موج می زند هر یک در دل ِ بینندگانش زیباست آسوده گشتن و دشوار است دلبستگی ها را رها گفتن گویی از همان آان هزاران سال، قرن، هزاره فراقت داری و زین سو اینان هزاران بار سنگینی. سینه ام را برای رهایی هزاره های ِ آتی آماده کردم این به یادم آمد: بَه چه...
-
فانی باقی
چهارشنبه 28 دیماه سال 1390 18:55
عهد می شکنی تا عقد نو کنی این بی سامان حال را لحظه ای چنان نور داری تا تمام هستی را روشن کنی و هنگامی چشم بر نور می بندی ترا این سان که می بینم انسانی هستی پیدا نکرده نشان یا باخبر نگشته از حال بیا تازه کن عهدت امّا با عقد عهدی جدید چون آب ِ کوزه که در دریا گم گردد. قطره ای از ابر رسیده بر دل ِ اقیانوس ِ دل یا اشعه ای...
-
سهل نیست.
دوشنبه 5 دیماه سال 1390 11:59
دلگیر و نفس گیر از خواب پرید هر چه اندیشه نمود تا که بر یاد آورد علتش را ندید و نشنید! خبری آورد نسیم تازه فهمید چرا سر ِ صبحی بعد از آن ناشتایی چای داغ و نان گرم به سراغ دل ِ تنگش نرسید پای گذارده بر نفسی بی هیچ فکر از خودش بی تاب شد و در درونش چنین باز آورد پس چرا می گویند : آنکه نمی داند هم با همه سهو و ندانستن ها...
-
مسجدم را یافتم
سهشنبه 29 آذرماه سال 1390 18:16
مدتی است با نور انس دارد چشمم رنگش هر چه باشد نور است نور شنیده ام علم نور است و . . . همین است که کتاب هایم را این روز ها بیشتر دوست دارم چون هر چه هست و نیست را به دیده هایم می گویند حال این منم و تنها من که با کمی دقت یا شاید هم همت راز کلماتشان احساس وجودشان و خود ِ خودشان را می شناسم
-
سوز می آید.
یکشنبه 20 آذرماه سال 1390 03:57
سرما بیداد می کند زمستان است گاهی نمه ابری بعد از آن تابش ِ نوری ماه هم سایه ات را تاب نیاورد داستان قصه آدم هایی است که زیر ِ تابش ِ خورشید ِ وجودت می لرزند چون درختی امروز فراموشی نعمتی بس شگرف است ولی کاش یأس را از خاطره یاد با مشتی یاس عوض می کردیم و به عطرش عادت چون فراموشی ِ خاک سردی ِ انسان را و به امّید ِ بهار...